p14
وارد خونه شدم به سمت مامان بزرگ و خاله رفتم که جلوی تلویزیون بودن رفتم بالای سرشون که سلام دادم اون هم جوابمو دادن میخواستم برم اتاقم که مامان بزرگ گفت:
&دخترم ی مهمونی برای برگشت تو تهیونگ برنامه ریزی کردیم
+وای...تازه برگشتم بزارین چند روز بگذره
&حرف نباشه خانم خانوما...فردا شبه!
/دخترم لباست و آرایشگرات رو خودم هماهنگ میکنم
+خیلی خب..
&خیلی خب یعنی چی....باید مواظب تهیونگ باشی تا دخترا زیاد دور و برش نرم!
پشت بندشم با خاله خانوم زدن زیر خنده!
دارم براتون!
حالا دیگه منو دست میندازین!
+اونی که باید مواظب باشه من نیستم بلکه مستر تهیونگه که یه وقت نامزدش رو ندزدن،بله پس چی!در ضمن این رو هم بگم ایشون به غیر از من کسی رو نگاه نمیکنه !
همون طور که به حرفام میخندیدن یهو ساکت شدن!
و به پشت سرم خیره شدن
برگشتم تا ببینم کیه اما کسی نبود!
دست به سینه گفتم:
+کسی پشت سرم بود؟!
خاله فوری جواب داد:
/نه عزیزم،کی میخواستی باشه؟هیچکی نبود!
+آهان،خوبه...خب ما کجا بودیم؟
_اینکه به غیر تو چشام کس دیگه ای رو نمیبینه!
اشکم زد!صداش دقیقا بیخ گوشم بود
پس ایشون پشت سرم بودن!
برگشتم طرفش...اینقدر بهم نزدیک بود که
نوک دماغ هامون به هم میخورد!
همونطور که تو چشمام خیره بود ادامه داد:
_مامانای عزیز،من با وجود یوحا مگه میشه
به کس دیگه ای هم نگاه کنم؟؟
ی تای ابروم رو بالا دادم!
نه میبینم پیشرفت کردی پسر عمو!
دروغای قشنگی میگی!
هنوز هم خیره نگاهم میکرد!
دو قدم عقب رفتم.
+دیدین خودش هم اعتراف کرد پس نتیجه میگیریم پسر شما باید مواظب من باشه!
مامان بزرگ و خاله که فقط میخندیدن
سرم درد میکرد بهتره زودتر برم اتاقم.
همونطور که عقب میرفتم رو به همشون گفتم:
+از گفت و گو با شما لذت بردم من میرم بخوابم و واسه شام هم صدام نزنید.
بعد از تموم شدن حرفم بهشون فرصت ندادم و سریع
به سمت پله ها دویدم!
_________________________
غلط املایی بود معذرت💞
عکس پروفایل رو عوض کردم🌺
چطوره؟الان دیگه داستان کاملا مشخصه که چی ب چیه؟
خوبه؟؟
اگه خوشتون نمیاد یکی دیگه بنویسم✨
&دخترم ی مهمونی برای برگشت تو تهیونگ برنامه ریزی کردیم
+وای...تازه برگشتم بزارین چند روز بگذره
&حرف نباشه خانم خانوما...فردا شبه!
/دخترم لباست و آرایشگرات رو خودم هماهنگ میکنم
+خیلی خب..
&خیلی خب یعنی چی....باید مواظب تهیونگ باشی تا دخترا زیاد دور و برش نرم!
پشت بندشم با خاله خانوم زدن زیر خنده!
دارم براتون!
حالا دیگه منو دست میندازین!
+اونی که باید مواظب باشه من نیستم بلکه مستر تهیونگه که یه وقت نامزدش رو ندزدن،بله پس چی!در ضمن این رو هم بگم ایشون به غیر از من کسی رو نگاه نمیکنه !
همون طور که به حرفام میخندیدن یهو ساکت شدن!
و به پشت سرم خیره شدن
برگشتم تا ببینم کیه اما کسی نبود!
دست به سینه گفتم:
+کسی پشت سرم بود؟!
خاله فوری جواب داد:
/نه عزیزم،کی میخواستی باشه؟هیچکی نبود!
+آهان،خوبه...خب ما کجا بودیم؟
_اینکه به غیر تو چشام کس دیگه ای رو نمیبینه!
اشکم زد!صداش دقیقا بیخ گوشم بود
پس ایشون پشت سرم بودن!
برگشتم طرفش...اینقدر بهم نزدیک بود که
نوک دماغ هامون به هم میخورد!
همونطور که تو چشمام خیره بود ادامه داد:
_مامانای عزیز،من با وجود یوحا مگه میشه
به کس دیگه ای هم نگاه کنم؟؟
ی تای ابروم رو بالا دادم!
نه میبینم پیشرفت کردی پسر عمو!
دروغای قشنگی میگی!
هنوز هم خیره نگاهم میکرد!
دو قدم عقب رفتم.
+دیدین خودش هم اعتراف کرد پس نتیجه میگیریم پسر شما باید مواظب من باشه!
مامان بزرگ و خاله که فقط میخندیدن
سرم درد میکرد بهتره زودتر برم اتاقم.
همونطور که عقب میرفتم رو به همشون گفتم:
+از گفت و گو با شما لذت بردم من میرم بخوابم و واسه شام هم صدام نزنید.
بعد از تموم شدن حرفم بهشون فرصت ندادم و سریع
به سمت پله ها دویدم!
_________________________
غلط املایی بود معذرت💞
عکس پروفایل رو عوض کردم🌺
چطوره؟الان دیگه داستان کاملا مشخصه که چی ب چیه؟
خوبه؟؟
اگه خوشتون نمیاد یکی دیگه بنویسم✨
- ۸.۰k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط